ماجراهای ماهان

سلام فندق مامان.

اینم یکی از شیطنتهای شما

عزیزم این روزهابرای خرید هر روز میریم بیرون شما هم کلی کیف میکنی .هرچی هم برات خرید میکنیم باز یه چیزایی کم میاری .عزیز جون (مامان بابایی)برات یه بلوز گرفت تو خیابون گریه کردی که تنت کنم . ازشیرین زبونیهات بگم رفتیم برات کفش بخریم من یه کفش مشکی کالج پات کرده بودم وشما رفتی یه کفش قرمز دخترونه آوردی بالهجه کودکانت میگفتی خوشجل خوشجل واشاره میکردی که بپوشونم به پات خلاصه به زور قانعه ات کردیم که این دخترونست .

وقتی وارد مغازه میشیم اگه فروشنده آقا باشه اینقد میگی عمو .عمو.همه ازت خوششون میاد ونازت میکنن

وقتی هم از مغازه میایم بیرون به تقلیدازما به فروشنده ها میگی ممنون یعنی عاشق ممنون گفتنتم

راستی پسرم یکم اسفند تولد مامانی بودعزیزجون(مامان بابا)زحمت کشیده بود واسه مامانی کیک خریده بوددستش دردنکنه

عزیز دلم خیلی خیلی دوستت دارم


تاریخ : 07 اسفند 1392 - 22:33 | توسط : ماهان | بازدید : 1149 | موضوع : وبلاگ | 20 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام