کربلا رفتن بابایی

سلام پسر قشنگم

ماهانم بازم نتونستم به وقتش وبلاگتو به روز کنم خیلی خیلی معذرت میخوام

گل پسرم روز چهارشنبه 19 آذر بابایی ساعت 4از محل کارش زنگ زد گفت وسایل من وجمع کن میخوام برم

کربلا اولش جدی نگرفتم درسته از قبل پاسپورت گرفته بود ولی از رفتن منصرف شده بود ساعت پنچ بابایی از سر کاراومد گفت چرا وسایل منو جمع نکردی یکم ناراحت شدم وگریه کردم که چرا تو یه ساعت تصمیم گرفتی که بری خلا صه با عزیز جون هر کاری کردیم نتونستیم مانع رفتن بابایی بشیم از اینکه میرفت کربلا پابوس امام حسین خوشحال بودم ولی از این که با عجله میرفت ناراحت بودم رفت یه کوله پشتی گرفت منم با عزیز جون وسایل ضروری و تو کولش جمع کردیم و به همه زنگ زدیم تو نیم ساعت همه خونه ی ما جمع شدن ساعت 7با ماشین دایی علی بابایی رو بردیم جایی که یکی از همکاراش که قرار بود با هم برن رسوندیم با دوتا از همکاراش میخواست بره عزیز دلم موقع خدا حافظی از بابایی بغض کردی ولی دایی علی گرفت بغلش یه کم آروم شدی امروز 6روزه که بابایی رفته جفتمونم خیلی دلتنگشیم تو ی چند سال بعدعروسیمون این اولین باری هستش که بابایی کنارم نیست روزهای بدون بابایی خیلی خیلی سخته خوشگلم از وقتی بابایی رفته لب به غذا نزدی ضعیف و بی حوصله شدی وقتی میریم طبقه بالا خونه ی عزیز جون گریه میکنی میگی بریم خونمون اون روز که عمه داشت میرفت مدرسه گفت ماهان برات چی بخرم گفتی بابام و بخر قربون شکل ماهت بشم که نبود بابایی این همه اذیتت میکنه یه شب هم همه ی بچه ها خونه ی ما جمع بودن و باباباهاشون داشتن بازی میکردن وقتی جای خالی بابارو کنار ت حس کردی شروع کردی به بی قراری وبه هر بهونه ای گریه میکردی منم نتونستم دیگه بغضمو نگه دارم و پا به پای تو گریه کردم وقتی ازت میپرسم بابایی بهت چی گفته میگی بابا گفته مواظب مامان باش عزیز دلم چهارشنبه یا پنج شبه بابایی بر میگرده پیشمون

دوستتون دارم تو وبابایی همه ی زندگی من هستید


تاریخ : 24 آذر 1393 - 22:25 | توسط : ماهان | بازدید : 2852 | موضوع : وبلاگ | 13 نظر